قصه ی خانه مادربزرگ هم تمام شد!
بار دیگر دیوارهای کاهگلی
کوچه قدیمی خانه سیاه پوش شد.
خانه ساکت و غمگین و جای تو خالی شد.
غم بزرگی
بر دلمان نشست و بغض های پنهانی جاری شد و به هق هق افتاد و تنهای صدای گریه و
ناله در خانه طنین انداخت.
امسال با چشمی اشک بار
و پیراهنی سیاه بر تن... این بار دیگر هیچ صاحب خانه ای نبود که از مهمان ها
استقبال کند و این ما بودیم که با دلی داغ دیده و چشمی تر از آنها استقبال
کردیم.
همه چیز تمام شد!
با تک تک اتاق ها،لباسها،ظرف های قدیمی،تنور و پشت
بام کاهگلی،دهلیز،حوض شکسته وسط حیاط،با تمام درختان و دیوارهای باغ خداحافظی
کردیم.
خداحافظ خاطرات قدیمی ،خداحافظ خانه باغ قدیمی پدربزرگ،خداحافظ تمام
روزهای تلخ و شیرین،خداحافظ مادربزرگ مهربان تنهایم.
با تمام صداها و خاطره ها
،با تمام ناله ها و دردها، با تمام غصه ها و حرف های ناگفته ات،با تمام شب های سکوت
و سیاه و تنهایی ات، با آرزوی آخرین سفرت به حج و با تمام آرزوهای جامانده در دلت
خداحافظی کردیم.
روز آخر تمام وسایل را مرتب کردیم،برای خانه ای که دیگر هیچ کس
در آن نبود!خانه را جارو زدیم و خیلی سخت با تمام خاطرات خداحافظی کردیم.
همیشه
وقتی ما از تو خداحافظی میکردیم که برگردیم،کلی گریه میکردی،برایمان آیت
الکرسی می خواندی و پشت سرمان آب می ریختی که زود برگردیم.اما این بار دیگر تو
نبودی و ما غریب و تنها بودیم.درها را قفل کردیم،اشک ریختیم و به کوچه نگاه کردیم
اما تو نبودی که برایمان آب بریزی و دست تکان دهی....
آمدیم بر سر مزارت تا با
تو خداحافظی کنیم و این بار این ما بودیم که برای ندیدنت اشک میریختیم.
خوش به
حالت،آن روزها تو اشک میریختی،آب میریختی و امیدوار بودی که تعطیلات بعدی ما
برخواهیم گشت اما حالا ما دیگر هیچ امیدی نداریم و این قصه برای ما بسیار تلخ و
دردناک خواهد بود.
این بارسنگ سیاه روی قبرت ما را بدرقه کرد ومابا دلی پر از
اندوه و بدون آرزوی برگشت آمدیم.
و حالا بعد از گذشت هفت روز از نبودنت
هنوز هم بسیار غمگینم ونتوانسته ام به نبودنت عادت کنم.
خداحافظ تنها یادگار
قدیمی،خداحافظ مادربزرگ صبور عزیزم.خداحافظ....